loading...
پاتوق +18 ایرانیان. 98ia

ilamfati بازدید : 31 چهارشنبه 01 آذر 1391 نظرات (0)

مامان بابام دعواشون شده بود 3 روز بود قهر بودن‌... بابام قبل از اينكه بياد خونه زنگ زد بهم گفت بيا پارك سر خيابون كارت دارم!!!! منم رفتم گفتم جانم؟ برگشته ميگه: ببين عزيزم 3 شب هست كه شام درست حسابي نخورديم داريم هر شب نون و ماست ميخوريم ، 3 شبه رو كاناپه دارم ميخوابم كمرم تا نميشه پدرم دراومده!!! گفتم خوب چيكار كنم؟ دعوا نكنين خوب ‌! برگشته ميگه ببين عزيزم بايد يه فداكاري اين وسط اتفاق بيوفته!!! گفتم: بابا حرفات بـــــــــــــــو داره يعني چي؟!!! برگشته ميگه مامانت از قهرمان بازي خيلي خوشش مياد، تو بايد الان كه رفتيم خونه با مامانت الكي جر و بحث كني بعد من بلند شم بزنم تو گوشت و پرتت گنم گوشه ی اتاق. بگم ببند دهننتو نبايد به مامانت از گل نازكتر بگی.

 

 


بچه ها این داستان آشنایی دو تا از اعضای سایت که زن و شوهرن است که خودشون تو انجمن گزاشتن حالا منم اینجا میزارم که شما هم بخونید حالشو ببرید.

 

 

زایمان اولم 16 سالم بود!
خیلی میترسیدم از اتاق عمل.شوهرم گفت عزیزم تنهات نمیذارم میام باهات.
از 1ماه قبل کلی پول داد و دوندگی کرد پارتی گیرآورد که بتونه بیاد توی اتاق عمل(اون موقع مثل الان خیلی باب نشده بود فیلم گرفتن از لحظه ی به دنیا اومدن بچه و خود مرد هم نمیتونست بیاد داخل اتاق عمل)

خلاصه با کمک مادرشوهرم لباس پوشیدم(مامان خودم نبودش) و نشستم روی تخت شوهرم هم دنبالمون
رنگشم افتضاح پریده بودا.من فکر کردم از گرسنگیه نگو آقا به غلط کردن افتاده که چرا داره میاد اون تو!

رفتیم تو و از کمر منو بی حس کردن.بی حس کردن من همانا و غش کردن شوهرم هم همان!
یعنی از اول تا آخر من فقط خندیدم هربار قیافشو میدیدم ترسم یادم می رفت یه لحظه با صدای گریه ی بچم به خودم اومدم.

بعدش خیلی از شوهرم تشکر کردم.گفتم عزیزم من به تو افتخار میکنم با این شجاعتت

..............

این یکی رو شوهرش رادمان در جواب خاظره قبلی گفته:


یعنی خاطره دیگه ای نداشتی تعریف کنی؟حتما باید آدمو ضایع کنی؟


منم خاطره دارم!

8-9 سال پیش من دانشگاه شریف مقطع کارشناسی بودم
یه روز سرکلاس بدجوری خوابم میومد گفتم برم خونه
ماشین توی یه کوچه نزدیکای دانشگاه پارک کرده بودم
رفتم توی ماشین دیدم نه خیلی خوابم میاد هیچ جوری نمیتونم رانندگی کنم
صندلی رو خوابوندم و چشامو بستم
یه خورده که گذشت دیدم ماشین هی داره میره پایین
اول فکر کردم زلزله اومده چشمامو باز کردم که از ماشین بیام بیرون دیدم نه!
یه فرشته ی 14-15 ساله داره باد لاستیکای ماشینو خالی میکنه
اول فکر کردم دارم خواب میبینم
بعد دیدم نه واقعا داره خالی میکنه باد همه چرخا رو
منتظر موندم ببینم دیگه چیکار میکنه دیدم اومده دم شیشه وایساده داره ادا درمیاره
اول فکر کردم منو میبینه بعد یادم اومد شیشه ها دودیه و اون منو نمیبینه
یه دل سیر که ادا درآوردناشو دیدم درو باز کردم رفتم بیرون
سلام کرد.ولی خیلی هم شوکه شده بود.لابد میترسید من با اون هیکلم بزنمش!خیلی سعی کردم قیافه ی عصبانی بگیرم به خودم ولی نشد خندم گرفت
تا دید دارم میخندم پرروپررو برگشت گفت طوریتون میشد زودتر در ماشینو باز کنید تا من اینجوری ضایع نشم؟
یه داد و بیدادی کرد که فکر کردم نکنه مقصر من بود؟

تا تکون خوردم دیدم فرار کرد.
خیلی دلم میخواست بازم ببینمش.
2روز بعدش توی دانشگاه شریف پیش یکی از استادا دیدمش(دخترخالش بود) همونجا آدرس خونشونو گرفتم رفتیم خواستگاری و...!

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 36
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 117
  • آی پی امروز : 34
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 22
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 22
  • بازدید ماه : 22
  • بازدید سال : 66
  • بازدید کلی : 5,325