loading...
پاتوق +18 ایرانیان. 98ia
ilamfati بازدید : 52 یکشنبه 21 آبان 1391 نظرات (0)

عشق و عاشقی بابا بزرگ مادر بزرگم که دیگه خیلی پیر شده به پدر بزرگم گفته براش عصا بخره ، اینم رفته از اون عصا های کوه نوردی اسپرت براش خریده :)) مادر بزرگمم روش نمیشه ازش استفاده کنه شب که تو خونه نشسته بودیم داشت به عصا نگا میکرد رو کرد به بابا بزرگ گفت : آخه پیرمرد بی عقل این چیه واسه من خریدی اینو کجای دلم بذارم ؟؟ پدر بزرگم ؟؟ ابو قراضه شیشه عینکت اندازه کاسه سوپ خوریه چِش نداری مهر و محبت منو ببینی !!! مادر بزرگ : مارو باش دلمون به کی خوشه که پیر شدیمو یکی هواموون رو داره پدر بزرگ : تو چرا دست از سرم بر نمیداری عنتیکه واللا به قرعان مهریت دو قرونه دست کرده تو جیبش یه پونصد تومنی درب و داغون دراورده میگه برو خونه بابات بقیش هم لواشک بخر :)) مادر بزرگمم زُل زده بود بهش چشاش هم پره اشک :x بابا بزرگمم فهمید ناراحت شده رفت پیشش نشست دستشو حلقه کرد دور گردنش و ماچش کرد گفت : خانومم چرا ناراحت میشی ؟ باهات شوخی کردم مادربزرگمم که آشتی کرده بود واسش لبخند میزد و عشوه میوومد یواش گفت فردا واسم عوض میکنی؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 36
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 117
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 43
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 30
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 35
  • بازدید ماه : 35
  • بازدید سال : 79
  • بازدید کلی : 5,338